
روزی مردی جوان از کنار رودی می گذشت،پیرمردی را در آنجا دید
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت : میخواهم از رود رد شوم ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود
هم خروشان است نمیتوانم
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند ، سپس پیرمرد از وی تشکر
کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید : ای پیر مرا میشناسی؟
پیر جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها
رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد.
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید:
.
.
.
